عشـــــــــــــــق واقعـــــــــــــی

 

پروردگارا من همان درخت جوانی بودم که ازاد و سرمست از آواز بلبلان بودم .

پروردگارا روزی از روزهای تاریک و سرد پاییز کرکس های گرسنه که طعمه اشان لاشه ها بود پرستوی تازه پروازی را دیدند و قصد شکارش را کردند آن پرستو که دیگر بال پرواز برای اوج گرفتن نداشت بر روی شاخه هایم نشست من او را پناه دادم از پوست تنه ام لانه ای گرم برای خود ساخت و در زیر سایه ام پناه گرفت . در فصلی که همه ی درختان برگ و شاخه هایشان خشکیده بود به عشقش غنچه کردم گل دادم در زمستان زیر باران برایش سقف بودم درختی بودم از درختان دگر شاخه هایم سرتر .

پروردگارا آن پرستو در اغوش گرمم احساس سرور میکرد و عاشقم شد ولی ته قلبش رنجی داشت و ان این بود که دوباره بال پرواز پیدا کند و بر فراز بلندی های برتر سنگی لانه سازد .

پروردگارا من از این غمش محزون بدم و از شما خواستم که از عمرم بکاهید و در عوض به پرستو بال پرواز دهید . دعایم استجابت گشت و روز به روز پرستو بال هایش رشد میکرد و در عوض شاخه هایم خشک میشد تا اینکه در جوانی تنه ام خمیده شد .

پرستو دیگر مثل روزهای اول با من نبود او دیگر دوستم نداشت زیرا خشکیده بودم و قدم خمیده و او دگر بال پریدن داشت ولی نمیدانست که بهایش را من پرداختم بهایی به سنگینی عمر تنومند ترین درخت.

یک روز صبح از خواب برخاستم و دیدم که لانه اش خالیست فقط یادگارش چند پر به جا مانده بود روز به روز خمیده تر میشدم تا انسان نماها با تبرهای زبانشان به جان تنه ام افتادند هر کسی ضربه ای به تنه ام وارد میکرد و من از این موضوع محزون بودم نه به خاطر جسمم بلکه به خاطر اینکه همین جایی که ضربه میزدند روزی لانه ی او بود حالا روزها میگزرد و شاهد قطعه قطعه شدن خود هستم ولی شاخه های خشک شده ام هنوز رو به خدا سمت اسمان است و ملتمسانه و همراه با گونه های خیس از شما ای خالق عشق و هستی خداوند میخواهم که ان پرستو باز گردد و با بازگشتش دوباره جوانه زنم و تا ابد برایش لانه ای باشم باشکوه . خدایا داستانم را شنیدی من همانم که جز تو یاوری ندارم پس یاورم باش که خود به شب زنده داریم تا صبح و دعا برای عشق همان بهانه با هم زیستن میکنم .

 

نوشته شده در دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 9:26 توسط بهزاد| |


زماني مردي در حال پوليش كردن اتوموبيل جديدش بود كودك 4 ساله اش تكه سنگي را برداشت و بر روي بدنه اتومبيل خطوطي را انداخت

مرد آنچنان عصباني شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نموده

در بيمارستان به سبب شكستگي هاي فراوان انگشت های دست پسر قطع شد

وقتي كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را ديد از او پرسيد "پدر كی انگشتهای من در خواهند آمد

آن مرد آنقدر مغموم بود كه هيچ نتوانست بگويد به سمت اتوموبيل برگشت وچندين بار با لگد به آن زد

حيران و سرگردان از عمل خويش روبروي اتومبيل نشسته بود و به خطوطي كه پسرش روي آن انداخته بود نگاه مي كرد. او نوشته بود

"دوستت دارم پدر"

روز بعد آن مرد خودكشي كرد...

 

خشم و عشق حد و مرزي ندارند دومي ( عشق) را انتخاب كنيد تا زندگی دوست داشتنی داشته باشيد و اين را به ياد داشته باشيد كه:

اشياء برای استفاده شدن و انسانها براي دوست داشتن می باشند

در حاليكه امروزه از انسانها استفاده مي شود و اشياء دوست داشته مي شوند.

 

همواره در ذهن داشته باشيد كه:

اشياء براي استفاد شدن و انسانها براي دوست داشتن مي باشند

مراقب افكارتان باشيد كه تبديل به گفتارتان ميشوند

مراقب گفتارتان باشيد كه تبديل به رفتار تان مي شود

مراقب رفتار تان باشيد كه تبديل به عادت مي شود

مراقب عادات خود باشيد که شخصيت شما می شود

مراقب شخصيت خود باشيد كه سرنوشت شما مي شود

نوشته شده در یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 14:56 توسط بهزاد| |

 

شیشه ای میشکند، یک نفر میپرسد که چرا شیشه شکست؟
دیگری میپرسد شیشه ی پنجره را باد شکست؟
یک نفر میگوید شاید این رفع بلاست........
دل من سخت شکست، هیچ کس هیچ نگفت.........
که دلش را چه کسی بود شکست؟
غصه ام را نشنید.......
از خودم میپرسم؛
ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر بود.........
نوشته شده در شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 20:46 توسط بهزاد| |

اگر در این دنیا خودت را در جاده ی زندگی گم کنی،

در آن دنیا در می یابی ، که بر صراط مستقیم  زندگی نکرده ای؛

در شلوغی های زندگی خودت را پیدا کن ...

مگذار این غبار تو را به دست غیر بسپارد

دستی ببر و " خودِ غبار گرفته ات " را از زمین بردار

دستی بر آن بکش و غبارش را بتکان

با گذشت اینهمه سال ،

باز درخشندگی اش متعجبت می کند.

خویش را پیدا کن ...

قبل از آنکه دیر شود

خیلی نمی خواهد دور بروی،

جایی همین نزدیکی ها را بگرد ...

جملات زیبا گیله مرد

نوشته شده در شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 20:45 توسط بهزاد| |

 

نوشته شده در سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 23:20 توسط بهزاد| |

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…

با خودمون می گفتیم…

عشقمون واسه یهزندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم: تو چی ؟ گفت: من ؟

 


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 19:41 توسط بهزاد| |


Power By: LoxBlog.Com

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 13 صفحه بعد