عشـــــــــــــــق واقعـــــــــــــی

با سلام ,
خدا جان , حرفهایم را توی نیم ساعت باید براتان بنویسم
خودتان میبینید که برای پیدا کردن هر کدام از حرف ها روی این صفه کلید چقدر عرق میریزم
خداجان , از وقتی پسر همسایه پولدارمان به من گفت که شما یک ایمیل داری که هر روز چکش میکنید هم خوشحال شدم , هم ناراحت
خوشحال به خاطر اینکه می توانم درد دلم را بنویسم
و ناراحت از اینکه ما که توی خانه مان کامپیوتر نداریم


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 12 آذر 1392برچسب:,ساعت 9:47 توسط بهزاد| |

چشمانش پر بود از نگرانی و ترس
لبانش می لرزید
گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
- سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم
بغضش ترکید
قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا
چکید روی گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....

 

 


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 12 آذر 1392برچسب:,ساعت 9:5 توسط بهزاد| |

سخنران در حالی که یک بیست دلاری را بالای دست برده بود ، از افراد حاضر در سمینار پرسید : چه کسی این ۲۰ دلار را می‌خواهد !؟ دست‌ ها همه بالا رفت ، او گفت : قصد دارم این اسکناس را به یکی از شما بدهم ؛ اما اول اجازه بدهید کارم را انجام دهم .

 

سخنران ۲۰ دلاری را مچاله کرد و دوباره پرسید : هنوز کسی هست که این اسکناس را بخواهد !؟ دست‌ ها همچنان بالا بود . . .

 

او گفت : خب اگر این کار را بکنم ، چه می‌ کنید ؟

سپس اسکناس را به زمین انداخت و آن را زیر پایش لگد کرد . او ۲۰ دلاری مچاله و کثیف را ، از روی زمین برداشت و گفت : کسی هنوز این را می‌خواهد !؟ دست‌ها باز هم بالا بود !

 

سخنران گفت : دوستان من ، شما همگی درس ارزشمندی را فرا گرفتید ، در واقع چه اهمیتی دارد که من با این ۲۰ دلاری چه کار کردم ؛ مهم این است که شما هنوز آن را می‌ خواهید . چون ارزش آن کم نشده است ، این اسکناس هنوز ۲۰ دلار می‌ ارزد .

 

خیلی وقت‌ ها در زندگی به خاطر شرایطی که پیش می‌آید ، زمین می‌خوریم ، مچاله و کثیف می‌شویم ، احساس می‌کنیم که بی‌ ارزش شدیم ، اما اصلاً مهم نیست که چه اتفاقی افتاده و چه اتفاقی خواهد افتاد ! شما هرگز ارزش خود را از دست نخواهید داد ؛ کثیف یا تمیز ، مچاله یا تاخورده ، هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند ارزشمند هستید .

نوشته شده در دو شنبه 11 آذر 1392برچسب:,ساعت 17:1 توسط بهزاد| |

میگویند دنیا بی وفاست...


اما قدرش را بدانید


من


دنیای بی وفاتری هم داشته ام!!

نوشته شده در دو شنبه 11 آذر 1392برچسب:,ساعت 14:52 توسط بهزاد| |




اگر یک روز از زندگی ام باقی مانده باشد


از هرجای دنیا چمدان کوچکم رامیبندم راه می افتم


ایستگاه به ایستگاه...


مرز به مرز


پیدایت میکنم کنارت مینشینم


بهت میگم تا بی نهایت دوستت دارم

نوشته شده در جمعه 8 آذر 1392برچسب:,ساعت 15:0 توسط بهزاد| |

نوشته شده در یک شنبه 22 مرداد 1391برچسب:,ساعت 23:42 توسط بهزاد| |

دیگر پیامهایت نمیرسد

                        شاید کاجی افتاده سیمها قطع شده

                                                                  سیم بانان را خبرکن

نوشته شده در پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:,ساعت 12:51 توسط بهزاد| |

بعضی چیزها را "باید" بنویسم

 

نه  برای اینکه همه "بخونن" و بگن "عالیه"



برای اینکه "خفه نشم"


همین!!

نوشته شده در جمعه 19 خرداد 1391برچسب:,ساعت 10:19 توسط بهزاد| |

در حضور واژه های بی نفس
صدای تیک تیک ساعت را گوش کن
شاید مرهم درد ثانیه ها را پیدا کنی

نوشته شده در جمعه 19 خرداد 1391برچسب:,ساعت 10:16 توسط بهزاد| |

گفته بودم برایت ؟!‌

خاطرات حسابی میمانند ...

خوب که خاک میخورند

روزی میرسد که فوتشون میکنی

من اما

میترسم آنروز نفسی برای من نباشد
نوشته شده در جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 1:33 توسط بهزاد| |

ای هم رویـــــــــــــــــا

                   چگــــــــــــــــــونه

                                شیشــــــــــــــــــــه

                                                  شــــــــــــوم

                                                                  وقتــــــــــی

                                                                            نگـــــــــــــــــــاه ها

                 همـــــــه از سنــــــــــگ اند

http://wallpaperslove.info/wp-content/uploads/2012/01/love-wallpapers-with-quotes-.jpg

نوشته شده در پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 20:20 توسط بهزاد| |

هي فلاني مي داني ؟ مي گويند رسم زندگي چنين است

مي آيند.... مي مانند.... عادت مي دهند.... ومي روند.

وتو در خود مي ماني و مي ماني

راستي نگفتي رسم تونيز چنين است؟.... مثل همه فلاني ها....؟ ؟

نوشته شده در پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 20:18 توسط بهزاد| |

http://www.pic1.iran-forum.ir/images/up1/50273936527578550717.jpg

خیلی سخت هست ...

با "بغض" نوشتم ولی با "خنده" خواندی ...

 

نوشته شده در پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 15:13 توسط بهزاد| |

 

 

اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد …
آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد، “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…” .
یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام.” همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، “چرا این کار رو می کنی؟” پسر پاسخ داد، “وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برا والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند.” همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هاش سرازیر شد. دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش. مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خونوادش.

مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند….هر وقت می خواست قهوه براش درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دونست که با اینکار حال می کنه. 

بعد از چهل سال، مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، ” عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم— قهوه نمکی. یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک. برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است… اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم. ”

 اشک هاش کل نامه رو خیس کرد. یه روز، یه نفر ازش پرسید، ” مزه قهوه نمکی چیست؟ اون جواب داد “شیرینه” ! 

احساس شما بعد از خواندن این داستان چیست ؟ ( مهم )

نوشته شده در سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 14:40 توسط بهزاد| |

 

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
دیوونم کرده بود .
اونم دیوونه بود .


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 14:35 توسط بهزاد| |


http://upload.iranvij.ir/images_bahman/23173594462622825849.gif

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

http://upload.iranvij.ir/images_bahman/47337558909776199167.gif
نوشته شده در دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 22:16 توسط بهزاد| |

تو رفتی
من هم نمردم،
قبول...
درست مثل همین چای، بی قند!
 
نوشته شده در دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 21:11 توسط بهزاد| |

یاد سهراب بخیر ، آن سپهری که تا لحظه ی خاموشی گفت:نومرا یاد کنی یا نکنی من به یادت هستم...

.

.

تو کجایی سهراب آب را گل کردند...

چشم ها را بستند...

و چه با دل کردند...

صبر کن ای سهراب قایقت جا دارد ؟

من هم از هههمه ی داغ زمین بیزارم...

نوشته شده در دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 9:35 توسط بهزاد| |

 

پروردگارا من همان درخت جوانی بودم که ازاد و سرمست از آواز بلبلان بودم .

پروردگارا روزی از روزهای تاریک و سرد پاییز کرکس های گرسنه که طعمه اشان لاشه ها بود پرستوی تازه پروازی را دیدند و قصد شکارش را کردند آن پرستو که دیگر بال پرواز برای اوج گرفتن نداشت بر روی شاخه هایم نشست من او را پناه دادم از پوست تنه ام لانه ای گرم برای خود ساخت و در زیر سایه ام پناه گرفت . در فصلی که همه ی درختان برگ و شاخه هایشان خشکیده بود به عشقش غنچه کردم گل دادم در زمستان زیر باران برایش سقف بودم درختی بودم از درختان دگر شاخه هایم سرتر .

پروردگارا آن پرستو در اغوش گرمم احساس سرور میکرد و عاشقم شد ولی ته قلبش رنجی داشت و ان این بود که دوباره بال پرواز پیدا کند و بر فراز بلندی های برتر سنگی لانه سازد .

پروردگارا من از این غمش محزون بدم و از شما خواستم که از عمرم بکاهید و در عوض به پرستو بال پرواز دهید . دعایم استجابت گشت و روز به روز پرستو بال هایش رشد میکرد و در عوض شاخه هایم خشک میشد تا اینکه در جوانی تنه ام خمیده شد .

پرستو دیگر مثل روزهای اول با من نبود او دیگر دوستم نداشت زیرا خشکیده بودم و قدم خمیده و او دگر بال پریدن داشت ولی نمیدانست که بهایش را من پرداختم بهایی به سنگینی عمر تنومند ترین درخت.

یک روز صبح از خواب برخاستم و دیدم که لانه اش خالیست فقط یادگارش چند پر به جا مانده بود روز به روز خمیده تر میشدم تا انسان نماها با تبرهای زبانشان به جان تنه ام افتادند هر کسی ضربه ای به تنه ام وارد میکرد و من از این موضوع محزون بودم نه به خاطر جسمم بلکه به خاطر اینکه همین جایی که ضربه میزدند روزی لانه ی او بود حالا روزها میگزرد و شاهد قطعه قطعه شدن خود هستم ولی شاخه های خشک شده ام هنوز رو به خدا سمت اسمان است و ملتمسانه و همراه با گونه های خیس از شما ای خالق عشق و هستی خداوند میخواهم که ان پرستو باز گردد و با بازگشتش دوباره جوانه زنم و تا ابد برایش لانه ای باشم باشکوه . خدایا داستانم را شنیدی من همانم که جز تو یاوری ندارم پس یاورم باش که خود به شب زنده داریم تا صبح و دعا برای عشق همان بهانه با هم زیستن میکنم .

 

نوشته شده در دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 9:26 توسط بهزاد| |


زماني مردي در حال پوليش كردن اتوموبيل جديدش بود كودك 4 ساله اش تكه سنگي را برداشت و بر روي بدنه اتومبيل خطوطي را انداخت

مرد آنچنان عصباني شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نموده

در بيمارستان به سبب شكستگي هاي فراوان انگشت های دست پسر قطع شد

وقتي كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را ديد از او پرسيد "پدر كی انگشتهای من در خواهند آمد

آن مرد آنقدر مغموم بود كه هيچ نتوانست بگويد به سمت اتوموبيل برگشت وچندين بار با لگد به آن زد

حيران و سرگردان از عمل خويش روبروي اتومبيل نشسته بود و به خطوطي كه پسرش روي آن انداخته بود نگاه مي كرد. او نوشته بود

"دوستت دارم پدر"

روز بعد آن مرد خودكشي كرد...

 

خشم و عشق حد و مرزي ندارند دومي ( عشق) را انتخاب كنيد تا زندگی دوست داشتنی داشته باشيد و اين را به ياد داشته باشيد كه:

اشياء برای استفاده شدن و انسانها براي دوست داشتن می باشند

در حاليكه امروزه از انسانها استفاده مي شود و اشياء دوست داشته مي شوند.

 

همواره در ذهن داشته باشيد كه:

اشياء براي استفاد شدن و انسانها براي دوست داشتن مي باشند

مراقب افكارتان باشيد كه تبديل به گفتارتان ميشوند

مراقب گفتارتان باشيد كه تبديل به رفتار تان مي شود

مراقب رفتار تان باشيد كه تبديل به عادت مي شود

مراقب عادات خود باشيد که شخصيت شما می شود

مراقب شخصيت خود باشيد كه سرنوشت شما مي شود

نوشته شده در یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 14:56 توسط بهزاد| |

 

شیشه ای میشکند، یک نفر میپرسد که چرا شیشه شکست؟
دیگری میپرسد شیشه ی پنجره را باد شکست؟
یک نفر میگوید شاید این رفع بلاست........
دل من سخت شکست، هیچ کس هیچ نگفت.........
که دلش را چه کسی بود شکست؟
غصه ام را نشنید.......
از خودم میپرسم؛
ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر بود.........
نوشته شده در شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 20:46 توسط بهزاد| |

اگر در این دنیا خودت را در جاده ی زندگی گم کنی،

در آن دنیا در می یابی ، که بر صراط مستقیم  زندگی نکرده ای؛

در شلوغی های زندگی خودت را پیدا کن ...

مگذار این غبار تو را به دست غیر بسپارد

دستی ببر و " خودِ غبار گرفته ات " را از زمین بردار

دستی بر آن بکش و غبارش را بتکان

با گذشت اینهمه سال ،

باز درخشندگی اش متعجبت می کند.

خویش را پیدا کن ...

قبل از آنکه دیر شود

خیلی نمی خواهد دور بروی،

جایی همین نزدیکی ها را بگرد ...

جملات زیبا گیله مرد

نوشته شده در شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 20:45 توسط بهزاد| |

 

نوشته شده در سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 23:20 توسط بهزاد| |

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…

با خودمون می گفتیم…

عشقمون واسه یهزندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم: تو چی ؟ گفت: من ؟

 


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 19:41 توسط بهزاد| |

 

شايد سالها بعد...

 

         در گذر جاده ها....

 

                   بي تفاوت از كنار هم بگذريم...

 

                             و...

                                    بگوييم...

 

                                              چقدر شبيه خاطراتم بود...

            ايـــــن غريبـــــــه...

نوشته شده در سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 19:18 توسط بهزاد| |

تست هوش طنز و خنده دار

جاهای خالی را با اعداد مناسب پر کنید :
۱۰ , ۲۰ , … , ۱۵ , ۱۰۰۰ , … , ۱۶
عجله نکنید !!! کمی فکر کنید ، سوال زیاد مشکلی نیست !!!
ولی اگر قادر به حل این سوال باشید ، نشان دهنده فعالیت خوب سمت راست مغز شماست !!!

.

جواب در ادامه مطلب


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 5:17 توسط بهزاد| |

 

http://s1.picofile.com/file/7298909886/mojeze.jpg

سارا هشت ساله بود که از صحبت پدر و مادرش فهمید که برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی‌توانست هزینه‌ی جراحی پرخرج برادرش را بپردازد. سارا شنید که پدر به آهستگی به مادر گفت: فقط معجزه می‌تواند پسرمان را نجات دهد.

.

ادامه مطلب رو از دست ندید



ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 5:7 توسط بهزاد| |

روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد       شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده   مى‌کردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.

زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:…مرا بغل کن.

زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.

زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند. شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى “مرا بغل کن” چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.

نوشته شده در شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 12:20 توسط بهزاد| |

""عشق یعنی دختر از روی سادگی چشماشو ببنده
و به پسر اجازه بوسیدن بده اما پسر
                                                            پیـــــــــشـونی دخترو ببوسه""
 
نوشته شده در پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 12:40 توسط بهزاد| |


باور نـمی کنـم ...

  

خـالـق نظـم دانـه هـای انـار 

  

زنـدگـی مـرا ...

  

بـی نظـم چیـده باشـد ...!

 

 

 

خدایا ...

 

از عشق امروزمان چیزی برای فردا کنار بگذار 

نگاهی ... 

 

یادی ... 

 

تصویری ... 

 

خاطره ای ...  

 

برای هنگامی که فراموش خواهیم کرد 

روزی چقدر عاشق بودیم ...

 

درد دارد .... 

وقتی چیزی را کسر میکنی که با وجودت جمع زده ای!

 

نوشته شده در سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 23:44 توسط بهزاد| |

نوشته شده در سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 22:18 توسط بهزاد| |

به سلامتــــی اون کـــه وقتی تـــــوی اغــــوشــش هستـــــم همـــه وجودم میلـــرزه!.!.!

             نـــه از تـــرس یا لــــذتٍ عشقبــــازی ...

                           واســـه وحشــــت از فــــردایٍ بــــدون او...
 


نوشته شده در دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 15:22 توسط بهزاد| |

من به ایـــن فاجــــــــعه عادت کـــــــــردم

که بـــــــرم...
خسته بشــــــم...
برگـــــــــــردم
پشــــــــــت بی حوصلگــــی پنهون شــــم
بشنـــــــوم...
چیزی نگــــــــــم...
داغــــــــــــــــــــون شــــــــــــــــم!!!

 


نوشته شده در دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 15:6 توسط بهزاد| |

چه مغرورانه اشک ریختیم ...
         چه مغرورانه سکوت کردیم ...
                  چه مغرورانه التماس کردیم ...
                          چه مغرورانه از هم گریختیم ...
                                  غرور هدیه شیطان بود و عشق هدیه خداوند ...
             هدیه شیطان را به هم تقدیم کردیم و هدیه خداوند را از هم پنهان کردیم
 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 23:34 توسط بهزاد| |

در این شهر صدای پای مردمی است

                که همچنان تو را می بوسند...

                             طناب دارتو را می بافند 
 
                                      مردمی که صادقانه به تو دوروغ میگویند

                                                      و خالصانه به تو خیانت می کنند...

bahar-20_com_100~0.jpg

نوشته شده در یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 23:31 توسط بهزاد| |

زیـــــــــــــــــــادی عاشق نشو
                                    زیـــــــــــــــــــــــــــــادی اعتماد نکن


    چون همون "زیادی" بعدا "زیادی" داغونت میکنه !!!

 

 
 
نوشته شده در شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 23:53 توسط بهزاد| |

پس از رفتنت ارزوهایم را دفن خواهم کرد دفتر خاطراتم را به اب خواهم انداخت و قاب

عکس اتاقم را به پستوی زمان خواهم سپرد نبودنت را باور خواهم کرد و اجازه ورود

هیچ نگاهی را به رویاهایم نخواهم داد اما کاش قبل از رفتنت به گنجشک های شهر

بسپاری برق انتظار را در چشمانشان نگاه دارند

شاید رفتنت را برگشتی دوباره باشد...
 

نوشته شده در شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 23:47 توسط بهزاد| |

خـــاطـــراتِ آدم



مثـــل یـه تیــغ کنــد میمــونـه



کـه رو رگــت میکشــی !



نمی بُـــره امــا !



تـــا میتـــونـه زخمـیت میکنـــه ...


 

 

نوشته شده در جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 22:1 توسط بهزاد| |

دو دستم را به صورت می فشردم

 

میخواستم اشکهایم را نبینی

 

تو می رفتی و من تنهای تنها

 

نه همدردی ، نه یار و همنشینی

 

 

 

نگاهم کن ، نگاهم کن ،

 

حالا دیگر نگاهم کن

 

من اکنون با غروری جاودانه

 

به دنیای تو می خندم عزیزم

 

ره هر گونه عشق و آشنایی

 

به روی سینه می بندم عزیزم

 

 

 

نگاهم کن ، نگاهم کن ،

 

حالا دیگر نگاهم کن

 

نمی بینی دگر در دیدگانم

 

برای رفتنت اشکی بجوشد

 

نمیخواهم غرورت پا بگیرد

 

که باز از اشک من جامی بنوشد

نوشته شده در جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 20:52 توسط بهزاد| |

یکی بود یکی نبود . این داستان زندگی ماست . همیشه همین بوده . یکی بود یکی نبود . در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن . با هم ساختن . برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد.

           هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ، که یکی بود ، دیگری هم بود . همه با هم بودند . و ما اسیر این قصه کهن ، برای بودن یکی ، یکی را نیست می کنیم .

             از دارایی ، از آبرو ، از هستی . انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست . هیچ کس نمیداند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما . و آن کس که نمی داند و نمی فهمد ، ارزشی ندارد ، حتی برای زیستن .

این هنری است که آن را خوب آموخته ایم .

هنر نبودن دیگری

نوشته شده در جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 20:46 توسط بهزاد| |


Power By: LoxBlog.Com

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 13 صفحه بعد