عشـــــــــــــــق واقعـــــــــــــی

دوستای گلم دارم رو یه وبلاگ جدید کار میکنم

قراره توش همه چی بــزارم کامــــــــــــلا متفاوت

                  هر روز آپ میــــــــــــــکنم باکلی مطالب

                 برین حالشو بـــــــبــــــرین

ضمنــــــا "به چــشمـــانــتـــــان بیــــاموزید هرکســـــــــی ارزش دیــــدن نـــــداره"

نوشته شده در سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:,ساعت 23:32 توسط بهزاد| |

ما همیشه صدای بلند و می شنویم ، پر رنگهارو می بینیم ،

  سخت هارو می خوایم ...

کاش ....

میدونستیم که خوبها آسون به دست میان  ، بیرنگ میمونن و بی صدا میرن

نوشته شده در یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:,ساعت 21:40 توسط بهزاد| |

عادت کردیم که بعد از هر گذشتنی دلمون میخواد بگیم 

(( چه زود گذشت انگار

 همین دیروز بود .. ))

واقعا چه زود گذشت انگار همین دیروز بود ...

انگار همین دیروز بود که با یه تیکه کاغذ یه موشک درست میکردیم و ساعتها باهاش بازی میکردیم ، انگار همین دیروز بود که عروسکامون و ور میداشتیم و یه گوشه مینشستیم و دنیای بزرگ و پر دغدغه رو واسه خودمون شبیه سازی میکردیم ..

هه ... انگار همین دیروز بود که با مداد رنگیامون هر چی که دوست داشتیم و با رنگای شاد پر رنگ میکشیدیم ...دلامون مثل آینه صاف بود و فقط قشنگیارو میدیدیم ... تنها دغدغمون این بود که یه ساعت بیشتر تو پارک بازی کنیم ...

غرور و خودخواهی واسمون معنی نداشت که بخوایم بخشش و مهربونی رو فراموش کنیم  ...

انگار همین دیروز بود ...

قلک سفالیمون و با صبر و حوصله سکه سکه پر میکردیم به امید اینکه مامان یه روز اجازه بده تا بشکنیش و با پولاش اون  عروسک مو طلاییه که اون روز پشت ویترین دیدی و بخری ...

آرزوی بزرگتر شدن خوب نبود ...

رنگ همه چیز عوض شد ....

راستی چند سال گذشت ؟؟!!! مگه واقعا همین دیروز نبود ...؟؟!!

 سخت یا راحت ، خوش یا ناخوش ... گذشت ...

گذشت و همش تو یه واژه ی (( خاطره )) خلاصه شد .... 

نوشته شده در یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:,ساعت 21:14 توسط بهزاد| |

قسمت نهم :


تمام وجودم با دیدنش ارامش شده بود ... درو ماشینو كه باز كردم گرمای ماشین و گرمای نگاه نیما هر دو رفت تو وجودم ... هر دومون باهاش دست دادیم و سوار شدیم . چقدر دلم براش تنگ شده بود ... انگار یك ماهه ندیدمش ... دلم می خواست زودتر یلدارو پیاده می کردیم تا باهاش تنها بشم ...
نیما توی راه ساکت بود... نه این که حرف نزنه ولی شلوغش نمی کرد .. یه کم از اوضاع دانشگاه پرسید و یه کمم از کاراش تعریف کرد .. یلدا هم اون وسط به عادت همیشه ایراد سیستمشو بش می گفت و خلاصه زبوون داداش ما رو باز کرد .. تا جایی که رسیدیم نیما داشت برای یلدا توضیح می داد که چی کار بکنه چی کار نکنه ... آخر سرم فکر نمی کنم این بشر فهمید که باید چه غلطی بکنه . من هم داشتم به خودم می خندیدم كه حسودیم می شه كه نیما داره اینجوری به یلدا كمك می كنه .
یلدارو که پیاده کردیم نیما گفت خخخخخب ... فینگیلیه من چطوره ؟

ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:,ساعت 15:11 توسط بهزاد| |

قسمت هشتم :

تندی برگشتم نگاهش كردم . دو قدم بیشتر با من فاصله نداشت ... خدایا چقدر تنها بودم ... نیما كجایی ...
با وجود اینكه خیلی می ترسیدم محكم وایسادم و جدی گفتم
چی می خوای ؟ واسه چه اومدی اینجا ؟
با قیافه حق به جانب گفت هیچی ، واسه چی ؟ اومدم ببینمت . می خوام باهات حرف بزنم دیگه
ن : من با تو هیچ حرفی ندارم . شهروز تو رو خدا اینجا وای نایستا . واسه من بد می شه
دور و برم رو نگاه كردم ... دو تا از همكلاسی هام از كنار ما رد شدن . در حالی كه به من نگاه می كردن در گوش هم یه چیزی گفتن و زدن زیر خنده
ش : خیلی خوب بیا بریم تو ماشین تا واست بد نشه .... می خوام باهات حرف بزنم
ن : من با تو هیچ جا نمیام

ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 25 فروردين 1391برچسب:,ساعت 20:54 توسط بهزاد| |

قسمت هفتم :

چندین روز از زمانی که با شهروز دعوام شد می گذشت ... باور نمی كنید كه تو یه هفته 384 تا اس ام اس برام زده بود . با وجود اینكه من حتی یه اس ام اس هم بهش نداده بودم ... زنگ زدن هاش هم كه بر قرار بود . وقت و بی وقت ... حتی نصفه شب . به نیما گفتم .
گقت ببین ندا . همونطوری كه گفتم انتخاب با خودته . من مجبورت نمی كنم . اما اگه انتخابتو كردی ... بهترین راه خلاص شدن از دستش اینه كه موبایلتو عوض كنی . خطتو بفروش . خودم برات عوضش می كنم و یه شماره جدید برات می گیرم
- آخه من این شماره رو دوست دارم . همه دوستهام این شماره رو دارن .
- این كه چاره اش خیلی ساده است فینگیلی . یه اس ام اسو سند تو آل می كنی و شماره جدیدتو به همه می گی
- خیلی خوب . هرچی تو بگی .

ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:,ساعت 20:35 توسط بهزاد| |

قسمت ششم :

تقریبا 5 روز از اون روزی که شهروز به من زنگ زد و با نیما حرف زد می گذشت .. تو این 5 روز 500 بار زنگ زده بود . ولی من اصلا جواب نداده بودم ... شاید می ترسیدم ... شاید هم نمی خواستم بیشتر از این تحقیر بشم . حرفهای نیما خیلی روم تاثیر گذاشته بود ... 5000 بار هم اس ام اس زده بود . محتوای همشون هم از این شروع می شد كه تو مال منی و من هرجور شده تو رو نگه می دارم و نمی ذارم ازم بگیرنت و در نهایت به فحش و بد و بیراه به من و خانواده ام ختم می شد ... نمی دونم چرا این پسرا تا با یكی دوست می شن سریع نسبت بهش احساس مالكیت پیدا می كنن و فكر می كنن دوست دخترشون یه ملكه كه سندشو شش دنگ زدن به اسم اونها . نمی خوان ببینن كه این دختر هم یه آدمه عین خودشون . با احساسات و افكار مشابه و مثل اونها آزاده . از مردی هم فقط می زنم و می كشم و روابط جنسی رو یاد گرفتن . البته استثنا هم دارن . یكیش داداشی گل خودم ...

ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,ساعت 1:3 توسط بهزاد| |

بـــــار الهــــا..........

برای همسایه ای که نان ما را ربود "نـــــان "

برای آنان که قلب ما را شکستند " مهــــــربــــانـــــی "

برای کسانی که روح ما را شکستند "بخشــــــــــــش "

و

بــــرای خویشتــن خـوــیش "آ گـــاهـــی و عشـــق "

مــــی طلبــــــم.....!!!


 

 
 
نوشته شده در سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:,ساعت 11:0 توسط بهزاد| |

روحش شاد و یادش گرامی

از کسانی که اعلام همدردی کردن بی نهایت ممنونم

به داشتن دوستای گلی مثل شما افتخار میکنم مخصوصا رز قرمزم

دوستتون دارم قربون تک تکتون

نوشته شده در دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:,ساعت 20:16 توسط بهزاد| |

دوستای گلم من چند روز نیستم به همین خاطر چند قسمت زودتر گذاشتم تا بخونین حالشو ببرین

بابابزرگم مرحوم شده من نمی تونم برسم به نت سرمون گرم دفن و کفنه ازفردا ، بعد مراسم مسجد و ...

مواظب خودتون باشین

دوست دار شما بهزاد

نوشته شده در یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:,ساعت 1:23 توسط بهزاد| |

قسمت پنجم :

ندا؟ ..ندا ؟! ندا نمیری دانشگاه ؟
چشامو به زور باز کردم .. چه دردی میکرد چشام !! .. مامانم بود .. به زور گفتم نه . کلاس ندارم
گفت پاشو پاشو .. من دارم می رم بیرون .. پاشو صبحونه بخور .. نیمارو صدا کن به اونم صبحونشو بده
اسم نیما رو که شنیدم یاد تمام اتفاقات دیشب افتادم .. روم نمیشد نگاش کنم.. یه جوری بودم .. گفتم باشه .. الان پا می شم .. تو برو
نیم ساعتی تو رختخواب قلت زدم و بالاخره پا شدم .. رفتم دستشویی و سر و صورتمو شستم . چشمام پف کرده بود .. اومدم بیرون و چایی برای خودمو نیما ریختم و صبحونه رو آماده کردم .. رفتم دم اتاقش .. یه احساسی داشتم .. از این که در باره دوست پسرم باهاش درد دل کردم خجالت می کشیدم .. روم نمی شد صداش کنم .. ولی کاری بود که کرده بودم ..
در زدم و صداش کردم
نیما .. داداشی ؟!! ..پاشو صبحونه حاضره
صدایی نشنیدم . درو باز کردم .. غرق خواب بود . رفتم بالا سرش . نشستم لب تخت و شروع كردم موهاشو ناز كردن ... همیشه وقتی اینجوری بیدارش می كردم خیلی خوشش می اومد
- نیما .. نیمایی .. پاشو .. پاشو دیگه ...

ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:,ساعت 1:22 توسط بهزاد| |

قسمت چهارم :

شهروز یکی از دوستای هم کلاسی های دانشگام بود ..چون کلاسای دانشگاه خودشو نتونسته بود بره یه چند باری قاچاقی می اومد سر کلاسای ما تا بتونه خودشو به کلاسای دانشگاه خودشون برسونه .. کم کم سر درس و کمک کردن بهش و با هم بودنای طولانی مدت سر کلاس و دانشگاه با من بیشتر عیاق شد .. هفته آخری هم که می اومد دانشگاه نشست پیشمو از علاقه اش بهم گفت .. به نظرم پسر محکمی اومد .. حتی اون موقع از خشن بودنش و شل و ول نبودنش خیلی خوشم اومد پسره جدی بود فکر کردم باید گزینه مناسبی باشه بهتر از دور وبری هام بود اون اوایل خیلی خوب بود.. سنگین ... رنگین .. مهربون .. صمیمی .. در عین جدی بودن محبت هم بهم میکرد .. ولی همه چیز تقریبا بعد 3 ماه عوض شد ..
از اخلاقش گفتم .... دعواهاش .. داد و بیداداش .. خشن بودنش .. توهین هایی كه گاهی حتی خانواده ام رو هم شامل می شد . از شک کردناش .. گیر دادناش بهش گفتم که حتی یه بار چون تو رستوران به گارسونی كه اومده بود سفارش بگیره لبخند زدم چقدر با من دعوا کرد و داد و بیداد راه انداخت .. از دفعه اولی که سر یه تلفن مشکوک یكی از همكلاسیهای پسرم به موبایلم ، سیلی بهم زد .. از همه و همه چیزایی که باعث دلسردی من شده بود بهش گفتم


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:,ساعت 1:18 توسط بهزاد| |

قسمت سوم :

نیما : سلام .. دیدی چه زود اومدم .. فقط به خاطر تو ( این فقط به خاطر تو رو با آهنگ ترانه منصور گفت )
ن : تو غلط کردی .. اسم شام اومد پریدی خوونه ..
نیما : اره دیگه . منم با شام بودم .. فقط به خاطر شام..
کفشاشو که داشت در می اورد .. شروع کرد بو کشیدن ..
به به .. فقط به خاطر قیمه !!!!!!
زدم پشتش ..
ن : بمیری .. دیوونه ..
اومد تو و سلام علیک با مامان اینا کرد .. طبق معمول تو دستاش پره سی دی و سیم و این جور چیزا بود . وسایلش رو ازش گرفتم و در حالی كه سعی می كردم از دستم نریزه گفتم
- بدو داداشی . بدو دستاتو بشور كه روده كوچیكه روده بزرگمونو خورد
- دستت درد نكنه فینگیلی
وسایلشو بردم گذاشتم تو اطاقش . بعد در حالی كه بر می گشتم تو هال از همون دم در اطاق نیما داد زدم
- وای مامان بدو نیما هم اومد .. من این غذای مزخرف دانشگاهو خوردم گشنمه
مامانم اشاره به پشت سرش کرد و رفت کنار
ووووووووو غذا رو کشیده بود

ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:,ساعت 1:12 توسط بهزاد| |

 قسمت دوم :

راه افتادیم به سمت کلاس و خدا رو شکر بدون مشکل این دو ساعت سپری شد و تموم شد .. یلدا بیرون کلاس داشت با پویا حرف میزد .. منم آروم آروم داشتم وسایلمو جمع میکردم .. یهو اومد بازومو گرفت بدو بدو ندا پویا سر خیابونه ..بدو بدو .. گفتم وایساااااا .. اومدم اومدم .. آیینه مو در آوردم یه نگاه به خودم کردم .. مرتب کردم خودمو رفتیم با هم پایین ..
پویارو دیده بودم .. میشناختمش .. ای .. نه خوب بود نه بد .. باید به دهن بزی شیرین بیاد دیگه .. به من چه ؟ از تو حیاط پر از برگ پاییزی دانشگاه رد شدیم و رفتیم بیرون .. یه کم اینور اون ورو نگاه کردیم تا یلدا دیدش براش چراغ زد اونم بدو بدو رفت سمتش .. وسط راه یادش افتاد منم هستم برگشت سمت من با من هم قدم شد و رفتیم سمت ماشینش .. پراید سفیدی که من مونده بودم چجوری دووم آورده زیر دست این بشر .. فقط تو این 6 ماه آشنایی با یلدا 3 بار تصادف کرده بود .. درعقبو باز کردم .. سلام کردم
- به به .. سلام علیکم .. ندا خانوووم!
یلدا هم شروع کرد سلام علیک و ناز و عشوه اومدن ..
تو دلم گفتم اووووووووه شروع شد .. اصلا این یلدا تابلو بود .. جولو همه میپرید دوست پسرشو ماچ میکرد .. یه کم با هم شوخی موخی کردن و راه افتادیم ..
پویا همینطور كه رانندگی می كرد تو ایینه نگاه کرد بمو گفت چطوری ندا خانوم ؟
لبخدی زدم و گفتم مرسی ممنون .. ببخش بازم مزاحم شدم من..
پویا در حالی كه زیر چشمی منتظر عكس العمل یلدابود گفت این حرفا چیه ؟ تو و یلدا نداریم که .. به خدا برا من مثه یلدایی ..
بعد زرت زد زیر خنده


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 19 فروردين 1391برچسب:,ساعت 1:22 توسط بهزاد| |

قسمت اول :

دستاشو محکم زد رو میز و گفت ندا چرا فکر می کنی من خرم ؟ مثه آدم بگو کجا بودی ؟ با کی بودی ؟
صدای شهروز تو سرم میخورد .. داشتم دیوونه میشدم .. خدا چجوری حالیش کنم ؟
- چقدر بگم ؟ گفتم که تو خونه بحث شده بود .. منم نمیتونستم اون موقع شب بهت زنگ بزنم .. چرا باید برای تو صد بار یه حرفی رو تکرار کرد شهروز ؟ .. بس کن دیگه ..
- اینجووریائه دیگه ندا خانوم ؟ اوکی .. باشه .. منم بلدم .. از این به بعد اون روی شهروزم میتونی ببینی .. خودت خواستی !
سوییچه ماشینو با عصبانیت بر داشت و بدون خدافظی از در کافی شاپ زد بیرون ..
سرمو تو دستام نگه داشتم .. جایی نبودم که بتونم راحت گریه کنم .. ولی اعصاب به هم ریخته ام .. آهنگ غمگینی که تو کافی شاپ گذاشته شده بود .. همه و همه دست به دست هم دادن تا اشکای من برای اولین بار جلوی یه جماعت ریخته بشه . نگاههای سنگین آدمها رو صورتم حس می كردم .
شهروزو دوست داشتم .. ولی اون آدم شکاکی بود .. نمی شد باهاش کنار اومد .. خسته ام می کرد یه موقع هایی .. دفعه اولش نبود .. هر دفعه هم متوجه اشتباهش میشد و می اومد عذر خواهی میکرد .. هر دفعه هم من قبول میکردم .. دیگه خسته شده بودم .. دستامو روی چشام گذاشتم و گذاشتم اشکام راحته راحت بیان و خودشونو آزاد کنن .. جامو عوض کردم نشستم روی صندلی که رو به دیوار بود كه كسی اشكامو نبینه.. دختر پسر بغلی خووب متوجه جریان شده بودن ..خیلی خجالت کشیدم .. سریع اشکامو پاک کردم .. زدم بیرون ..

ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 18 فروردين 1391برچسب:,ساعت 11:19 توسط بهزاد| |

میخواااااام یه داستان سریالی بزارم امیــــــــــــــدوام خوشتون بیاد

 

تقدیم عزیزانــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم

نوشته شده در جمعه 18 فروردين 1391برچسب:,ساعت 1:26 توسط بهزاد| |

امروزبایک پست کاملا متفاوت اومدم ...

من یه داستانی مینویسم در حدود2 خط ...

بعد شما در نظرات همین پست ، هرنفر 2تا خط داستان را ادامه بدین و نفر بعد که میخواهد داستان را ادامه بده باید داستان رو طبق نوشته ی نفر قبلی ادامه بده.

این پست فقط داستان را ادامه بدین و اگر نظر دیگه ای دارین توی نظر خصوصی بگین.

یه روز توی خیابون داشتم قدم میزدم  که یهو یه صدایی خنده ای شنیدم ، سرمو آوردم بالا دیدم کسی که واقعاً از ته دلم دوستش داشتم کنار یه غریبه داه راه میره...  غم عجیبی افتاد توی دلم ، بغضم گرفته بود ، همین طور که بهت زده داشتم بهش نگاه میکردم      (ادامه شو هرنفر 2خط بنویسید)

نوشته شده در پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:,ساعت 13:52 توسط بهزاد| |

يه پسر بود كه زندگي ساده و معمولي داشت
اصلا نميدونست عشق چيه عاشق به كي ميگن
تا حالا هم هيچكس رو بيشتر از خودش دوست نداشته بود
و هركي رو هم كه ميديد داره به خاطر عشقش گريه ميكنه بهش ميخنديد
هركي كه ميومد بهش ميگفت من يكي رو دوست دارم بهش ميگفت دوست داشتن و عاشقي
مال تو كتاب ها و فيلم هاست....
روز ها گذشت و گذشت تا اينكه يه شب سرد زمستوني

توي يه خيابون خلوت و تاريك
داشت واسه خودش راه ميرفت كه
يه دختري اومد و از كنارش رد شد
پسر قصه ما وقتي كه دختره رو ديد دلش ريخت و حالش يه جوري شد
انگار كه اين دختره رو يه عمر ميشناخته
حالش خراب شد
اومد بره دنبال دختره ولي نتونست
مونده بود سر دو راهي
تا اينكه دختره ازش دور شد و رفت
اون هم همينجوري واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خيابون
اينقدر رفت و رفت و رفت
تا اينكه به خودش اومد و ديد كه رو زمين پر از برفه
رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد
همش به دختره فكر ميكرد
بعضي موقع ها هم يه نم اشكي تو چشاش جمع مي شد
چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوري بود
تا اينكه باز دوباره دختره رو ديد
دوباره دلش يه دفعه ريخت
ولي اين دفعه رفت دنبال دختره و شروع كرد باهاش راه رفتن و حرف زدن
توي يه شب سرد همين جور راه ميرفتن و پسره فقط حرف ميزد
دختره هيچي نميگفت
تا اينكه رسيدن به يه جايي كه دختره بايد از پسره جدا ميشد
بالاخره دختره حرف زد و خداحافظي كرد
پسره براي اولين توي عمرش به دختره گفت دوست دارم
دختره هم يه خنده كوچيك كرد و رفت
پسره نفهميد كه معني اون خنده چي بود
ولي پيش خودش فكر كرد كه حتما دختره خوشش اومد
اون شب ديگه حال پسره خراب نبود
چند روز گذشت
تا اينكه دختره به پسر جواب داد
و تقاضاي دوستي پسره رو قبول كرد
پسره اون شب از خوشحاليش نميدونست چيكار كنه
از فردا اون روز بيرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد
اولش هر جفتشون خيلي خوشحال بودن كه با هم ميرن بيرون
وقتي كه ميرفتن بيرون فكر هيچ چيز جز خودشون رو نمي كردن
توي اون يه ساعتي كه با هم بيرون بودن اندازه يه عمر بهشون خوش ميگذشت
پسره هركاري ميكرد كه دختره يه لبخند بزنه
همينجوري چند وقت با هم بودن
پسره اصلا نمي فهميد كه روز هاش چه جوري ميگذره
اگه يه روز پسره دختره رو نميديد اون روزش شب نميشد
اگه يه روز صداش رو نميشنيد اون روز دلش ميگرفت و گريه ميكرد
يه چند وقتي گذشت
با هم ديگه خيلي خوب و راحت شده بودن
تا اين كه روز هاي بد رسيد
روزگار نتونست خوشي پسره رو ببينه
به خاطر همين دختره رو يه كم عوض كرد


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:,ساعت 8:41 توسط بهزاد| |

TakeDel.Com | بالاترین برگ ایرانیان

شسته بودم رو نیم کتِ پارک، کلاغ ها را می شمردم تا بیاید. سنگ می انداختم بهشان. می پریدند، دورتر می نشستند. کمی بعد دوباره برمی گشتند، جلوم رژه می رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخه گلی که دستم بود سر خم کرده داشت می پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ ها.
گل را هم انداختم زمین، لهش کردم. گَند زدم بهش. گل برگ هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه ی پالتوم را دادم بالا، دست هام را کردم تو جیب هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم هاش و صِدای نَفَس نَفَس هاش هم.

برنگشتم به رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می آمد. صدا پاشنه ی چکمه هاش را می شنیدم. می دوید صِدام می کرد.
آن طرف خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پشتم بش بود. کلید انداختم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله ای کوتاه ریخت تو گوش هام – تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده ش هم داشت توو سرِ خودش می زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترس خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بسته ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعت خودم را دیدم.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیج درب و داغان نگا ساعت راننده ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!

 

نوشته شده در چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:,ساعت 8:20 توسط بهزاد| |

شیر نری دلباخته‏ی آهوی ماده شد.

شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،
شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد.
دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، ...

گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.
و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…
نتیجه اخلاقی : هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید !! و در دنیا رو سه  چیز حساب نکنید اولی خوشگلی تون دومی معشوقتون و سومی را یادم رفت. اها اینکه تو یاد کسی بمونید وقتی لازمه

نوشته شده در سه شنبه 15 فروردين 1391برچسب:,ساعت 21:55 توسط بهزاد| |

روزهاي زندگي ام گرم ميگذرد با تو ،به گرماي لحظه هايي كه تو در آغوشمي

با تو گرم هستم و نميسوزد عشقمان، اي خورشيد خاموش نشدني

همچو يك رود كه آرام ميگذرد،عشق ما نيز آرام ميگذرد و تويي سرچشمه زلال اين دل

ساعت عشق مان تمام لحظه هاي زندگيست ، 

ثانيه هايي كه پر از عطر و بوي عاشقيست

اي جان من ،مهرباني و محبتهايت،وفاداري و عشق اين روزهايت،اميدي است براي خوشبختي فردايت

ميدانم هميشه همينگونه كه هستي خواهي ماند،مثل يك گل به پاكي چشمهايت، 

به وسعت دنياي بي همتايت

هواي تو را ميخواهم در اين حال دلتنگي،امواجي از ياد تو را ميخواهم  

در درياي خاطره هاي به يادماندني

همنفسمي، اي كه با تو يك نفس عاشقم

همزبانمي، اي كه با تو يك صدا برايت احساسات عاشقانه ام را ميگويم

حرفي نمانده جز سكوت بين من و چشمانت،  

كه در اين سكوت ميتوان يك دنيا عشق را خواند

چه با شوق ميخوانم چشمانت را و چه عاشقانه گرفته ايم دستهاي هم را

گفتي دستهايم گرم است، گفتم عزيزم اين چشمهاي تو است  

كه مرا به آتش كشيده است

همه ي دنيا فرياد عشق ما را شنيده است،هنوز هم نگاهم به نگاهت دوخته است،

چقدر قلبت زيباست...

چه بي انتهاست قصر عشق تو و من ،چه خوشبختم از اينكه اينجا هستم ،در كنار تو

تويي كه برايم از همه چيز بالاتري و از همه كس عزيزتر

ميخوانمت تا دلم آرام بماند 

روزهاي زندگي ام گرم ميگذرد با تو ،به گرماي لحظه هايي كه تو در آغوشمي

با تو گرم هستم و نميسوزد عشقمان، اي خورشيد خاموش نشدني

همچو يك رود كه آرام ميگذرد،عشق ما نيز آرام ميگذرد و تويي سرچشمه زلال اين دل

ساعت عشق مان تمام لحظه هاي زندگيست ، 

ثانيه هايي كه پر از عطر و بوي عاشقيست

اي جان من ،مهرباني و محبتهايت،وفاداري و عشق اين روزهايت،اميدي است براي خوشبختي فردايت

ميدانم هميشه همينگونه كه هستي خواهي ماند،مثل يك گل به پاكي چشمهايت، 

به وسعت دنياي بي همتايت

هواي تو را ميخواهم در اين حال دلتنگي،امواجي از ياد تو را ميخواهم  

در درياي خاطره هاي به يادماندني

همنفسمي، اي كه با تو يك نفس عاشقم

همزبانمي، اي كه با تو يك صدا برايت احساسات عاشقانه ام را ميگويم

حرفي نمانده جز سكوت بين من و چشمانت،  

كه در اين سكوت ميتوان يك دنيا عشق را خواند

چه با شوق ميخوانم چشمانت را و چه عاشقانه گرفته ايم دستهاي هم را

گفتي دستهايم گرم است، گفتم عزيزم اين چشمهاي تو است  

كه مرا به آتش كشيده است

همه ي دنيا فرياد عشق ما را شنيده است،هنوز هم نگاهم به نگاهت دوخته است،

چقدر قلبت زيباست...

چه بي انتهاست قصر عشق تو و من ،چه خوشبختم از اينكه اينجا هستم ،در كنار تو

تويي كه برايم از همه چيز بالاتري و از همه كس عزيزتر

ميخوانمت تا دلم آرام بماند ...

 

نوشته شده در دو شنبه 14 فروردين 1391برچسب:,ساعت 17:26 توسط بهزاد| |

 

 

 

روی نقاط رنگی روی بینی در عکس تمرکز کنید ، تا ۳۰ بشمارید

حالا به دیوار یا سقف سفید رنگ یا هر جایی که سفید یکدست باشد نگاه کنید

و شروع به پلک زدن کنید.

(پیشنهاد من اینه که یه تب جدید باز کنید صفحه سفید میاد ، حالا چشمک بزنید)

تبریک! شما فقط بامغزتان یک نگاتیو را ظاهر کردید!

(خودم که تست کردم تصویر یک بازیگر هندی هستش)

نوشته شده در شنبه 12 فروردين 1391برچسب:,ساعت 1:2 توسط بهزاد| |

 

کنار خیابون ایستاده بود
تنها ، بدون چتر ،
اشاره کرد مستقیم ...
جلوی پاش ترمز کردم ،
در عقب رو باز کرد و نشست ،
آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها ،
- ممنون
- خواهش می کنم ...
حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ،
یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،
و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،
نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ،
- چیزی شده ؟
چشمامو از نگاهش دزدیدم ،
- نه .. ببخشید ،
خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 12 فروردين 1391برچسب:,ساعت 1:0 توسط بهزاد| |

با اینکه رشته‌اش ادبیات بود، هر روز سری به دانشکده تاریخ می‌زد. همه دوستانش متوجه این رفتار او شده‌بودند. اگر یک روز او را نمی‌دید زلزله‌ای در افکارش رخ می‌داد؛ اما امروز با روزهای دیگر متفاوت بود. می‌خواست حرف
بزند. می‌خواست بگوید که چقدر دوستش دارد.
 

              تصمیم داشت دیگر برای همیشه خود را از این آشفتگی نجات دهد. شاخه گلی خرید ومثل همیشه در انتظار نشست. تمام وجودش را استرس فرا‌ گرفته‌بود. مدام جملاتی را که می‌خواست بگوید در ذهنش مرور می‌کرد. چه می‌خواست بگوید؟ آن همه شوق را در قالب چه کلماتی می‌خواست بیان کند؟

              در همین حال و فکر بود که ناگهان تمام وجودش لرزید. چه لرزش شیرینی بود.
بله خودش بود که داشت می‌آمد. دیگر هیچ کس و هیچ چیزی را جز او نمی‌دید.
آماده شد که تمام راز دلش را بیرون بریزد. یکدفعه چیزی دید که نمی‌توانست باور کند. یعنی نمی‌خواست باور کند.

              کنار او، کنار عشقش، شانه به شانه اش شانه یک مرد بود. نه باور کردنی نبود.
چرا؟ چرا زودتر حرف دلش را نزده بود. در عرض چند ثانیه گل درون دستش خشک شد. دختر و پسر گرم صحبت و خنده از کنارش رد شدند بی‌آنکه بدانند چه به روزش آورده‌اند. نفهمید کی و چگونه از دانشگاه خارج شده‌است.

وقتی به خودش آمد روی پل هوایی بود و داشت به شاخه گل نگاه می کرد. شاخه گل را انداخت و رفت. تصمیم گرفت فراموشش کند. تصمیم سختی بود. شاید اگر کمی تنها کمی به شباهت این خواهر و برادر دقت می‌کرد هرگز چنین تصمیم سختی نمی‌گرفت.

 

                                          به این میگن سو تفاهم عاشقانه به نام اگر کمی زودتر

نوشته شده در جمعه 11 فروردين 1391برچسب:,ساعت 10:54 توسط بهزاد| |

تو ستاره ای هستی در آسمان دلم که هیچگاه خاموش نمیشوی
تو خاطره ای هستی ماندگار در دفتر دلم که فراموش نمیشوی
همیشه تو را در میان قلبم میفشارم تا حس کنی تپشهای قلبی را که یک نفس عاشقانه برایت میتپد
از وقتی آمدی بی خیال تمام غمهای دنیا شدم و تو چه عاشقانه شاد کردی خانه قلبم را
همیشه پرتو عشق تو در نگاهم میتابد ، همیشه دلم به داشتن تو می بالد،
دستانم دستانت را میخواهد و اینجاست که گلویم ترانه فریاد عشق تو را میخواند ،
دلم تو را میخواهد، دلم تو را میخواهد به عشقت تکیه کرده ام سالها ، نترسیدم از جدایی و اشکها ،
عشق را آنگونه که هست دیدم و تو را آنگونه که بودی خواستم ، تو را همین گونه که هستی میخواهم ،
چون همین گونه مرا عاشق خودت کردی ، همینگونه مرا اسیر عشق و محبتهایت کردی از وقتی آمدی ،
آمدنت برایم یک حادثه شیرین در زندگی ام بود،
گرچه میترسیدم از پایان راه اما همسفرت شدم تا اینجا که رسیده ایم در کنار ماه….
چقدر برای داشتنت سختی کشیدم ، چقدر با دلتنگی هایت سر کردم و اشک ریختم ،

 

چقدر لحظه شماری میکردم که تو مال من شوی ، حالا مال من هستی و من بی نیاز ،
برای داشتنت شب و روز کارم شده بود راز و نیاز … نگاهم مال تو هست ، دلم گرفتار تو است ،
من تو را دارم و به هیچکس جز تو نمی اندیشم مال من هستی و همین است که من زنده هستم ،
در قلبم هستی همین است که همیشه شاد هستم جنس نگاهت درخشان بود
که قلبم عاشق چشمانت شد، و اینگونه همه روزهایم فدای یک روز با تو بودن شد،
و حالا میخواهم تمام عمرم را فدای عشق بی پایانت کنم….
تو مثل و مانندی نداری ، تو فرشته ای و در قلبت جای تاریکی نداری
تو ستاره ای هستی در آسمان دلم که هیچگاه خاموش نمیشوی….

نوشته شده در جمعه 11 فروردين 1391برچسب:,ساعت 10:43 توسط بهزاد| |

بهزادی

 

من اسمم بهزاد 22 سالمه  بچه تبریزم ، فوق العاده شیطون و بازیگوش ، مهربون و احساساتی ، دانشجو رشته حسابداری هستم

این وبلاگو تازه تاسیس کردم برای پیدا کردن دوستای گل که من و تنها نزارن با پیام های خودشون خوشحالم کنن و یاری کنن

نوشته شده در پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:,ساعت 16:57 توسط بهزاد| |

نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام به همه لبخند می زدم

آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن اصلا برام مهم نبود من همتونو دوست دارم همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود
دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن
به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کننو این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد
تصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگم

ساعتمو نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بود

بیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می گن ... من با داشتن اون یه خوشبخت تموم عیارم
به روزای آینده فکر می کردم , روزایی که من و اون دو نفری , دست توی دست هم توی آسمون راه می رفتیم
قبلا تنهایی رو به همه چیز ترجیح می دادم ولی حالا حتی از تصور تنهایی وقتی اون هست متنفر بودم .
من و اون , می تونیم دو تا بچه داشته باشیم

اولیش دختر ... اسمشم مثلا نگار .. یا مهتاب مثل دیوونه ها لبخند می زدم , اونم کنار یه خیابون پر رفت و آمد ... ولی دیوونه بودن برای با اون بودن عیبی نداره دخترمون شبیه کدوممون باشه بهتره ... شبیه اون باشه خیلی بهتره اونوقت دوتا عشق دارم
دومین بچه مون پسر باشه خوبه ... اسمشم ... اهه من چقدر خودخواهم 1 نفری دارم واسه بچه هامون اسم میزارم ... خب اونم باید نظر بده

ولی به نظر من اسم سپهر یا امید یا سینا قشنگتر از اسمای دیگه اس
دوس دارم پسرمون شبیه خودم باشه یه مرد واقعی ...
به خودم اومدم , دو دقیقه به اومدنش مونده بود دیگه بلااستثنا همه نگاهم می کردن , شاید ته دلشون می گفتن بیچاره ... اول جوونی خل شده حیوونکی گوربابای همه , فقط اون ,بعد از دو ماه آشنایی دیگه هیچی بین ما مبهم و گنگ نبود دیوونه وار بهش عشق می ورزیدم و اونم همینطورمطمئن بودم که وقتی بهش پیشنهاد ازدواج بدم ذوق می کنه و می پره توی بغلم
ولی خب اینجا برای مطرح کردن این پیشنهاد خیلی شلوغ بود
باید می بردمش یه جای خلوت
خدای من ... چقدر حالم خوبه امروز ,وای , چه روزایی خوبی می تونیم کنار هم بسازیم , روزای پر از عشق , لبخند و آرامش عشق همه خوبیا رو با هم داره , آرامش , امنیت , شادی و مهم تر از همه امید به زندگی .
بیا دیگه پرنده خوشگل من ..
امتداد نگاهم از بین آدمای سرگردون توی پیاده رو خودشو رسوند به چشمای اون .
خودش بود ... با همون لبخند دیوونه کنندش و نگاه مهربونش ازهمون دور با نگاهش سلام می کرد
بلند گفتم : - سلاممممم ...
چند نفر برگشتن و نگاهم کردن وزیر لب غرولند کردن .... هه , نمی دونستن که .
توی دلم یه نفر می خوند :
گل کو , گلاب کو , اون تنگ شراب کو ,
گل کو , شیشه گلاب کو , شیشه گلاب کو, کو , کو
آخه عزیزترین عزیزا , خوب ترین خوبا... مهمونه ... حس می کنم که دنیا مال منه ...خب آره دیگه دنیا مال من می شه ...
برام دست تکون داد
من دستمو تکون دادم و همراه دستم همه تنم تکون خورد .
- سلام .
سلام عروسک من .
لبخند زد ... لبخند ... همینطور نگاش می کردم .
- میشه از اینجا بریم ؟ همه دارن نگاهمون می کنن .
به خودم اومدم ..
- باشه .. بریم ... چه به موقع اومدی ...
دسته گلو دادم بهش ...
- وایییییی ... چقد اینا خوشگله ...
سرشو بین گلا فرو کرد و نفس عمیق کشید .
حس می کردم که اگه چند لحظه دیگه سرشو لابه لای گلا نگه داره اون وسط گمش می کنم
- آی ... من حسودیم میشه ها ... بیا بیرون ازون وسط , گلی خانوم من .
خندید .
- ازت خیلی ممنونم ... به خاطر این دسته گل , به خاطر اینهمه عشق و به خاطر همه چیز .انگشتمو گذاشتم روی نوک بینیش و گفتم :
- هرچی که دارم و می دارم , مال خود خودته .
و دوباره خندید و اینبار اشک توی چشاش جمع شد .
- دنیا ... نبینم اشکاتو .
- یعنی خوشحالم نباشم ؟
- چرا دیوونه ... تو باش .. همه جوره بودنتو دوست دارم .
دل توی دلم نبود ... کوچه ای که توش قدم می زدیم خلوت بود و جای مناسبی برای صحبت کردن در مورد ...
- راستی گفتی یه چیز مهم می خوای بهم بگی ؟ ... می گی الان نه ؟
یه لحظه شوکه شدم ..
- آهان .. آره ... یه چیز خیلی مهم ... بریم اونجا ...
یه ایستگاه اتوبوس با نیمکتای خالی کمی پایینتر منتظر من و دنیا بود ..
هردو نشستیم ...
دنیا شاخه گلو توی آغوشش گرفته بود و با همون نگاه دوست داشتنی و دیوونه کنندش بهم نگاه می کرد .
- خب ؟
اممم راستش ...
حالا که موقع گفتنش رسیده بود نمی دونستم چطور شروع کنم .
گرچه برام سخت نبود ولی چطور شروع کردنش برام مهم بود
من دنیا رو از مدت ها قبل شریک زندگی خودم می دونستم و حالا فقط می خواستم اینو صریحا بهش بگم
- چیزی شده ؟
نه ... فقط ...
چشامو خیره به چشاش دوختم و بعد از یه مکث کوتاه نمی دونم کی بود که از دهن من حرف زد :
- با من ازدواج می کنی ؟
رنگش پرید ... این اولین و قابل لمس ترین احساسی بود که بروز داد و بعد ,
لبای قشنگ و عنابیش شروع کرد به لرزیدن
نگاهشو ازم دزدید و صورتشو بین دوتا دستاش قایم کرد . 
- دنیا.. ناراحتت کردم؟
توی ذهن آشفتم دنبال یه دلیل خوب برای این واکنش دنیا می گشتم .
دسته گلی که چند ساعت پیش با تموم عشق دونه دونه گلاشو انتخاب کرده بودم و با تموم عشقم به دنیا دادم از دستش افتاد توی جوی آب کثیف کنار خیابون .
احساس خوبی نداشتم ...
- دنیا خواهش می کنم حرف بزن ... حرف بدی زدم ؟
دنیا بی وقفه و به شدت گریه می کرد و در مقابل تلاش من که سعی می کردم دستاشو از جلوی صورت قشنگش کنار بزنم به شدت مقاومت می کرد .
کلافه شدم ... فکرم اصلا کار نمی کرد
با خودم گفتم خدایا باز می خوای چیکارم بکنی ؟ باز این سرنوشت چی داره واسم رقم می زنه ؟
نتونستم طاقت بیارم ... فکر می کنم داد زدم :
- دنیا ... خواهش می کنم بس کن .. خواهش می کنم .
دنیا سرشو بلند کرد
چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس از اشک بود
هیچوقت اونو اینطوری ندیده بودم
توی چشام نگاه کرد
توی چشاش پراز یه جور حس خاص ... شبیه التماس بود
- منو ببخش ... خواهش می .. کنم ...
یکه خوردم
- تو رو ببخشم ؟ چرا باید ببخشمت ... چی شده .. چرا حرف نمی زنی ؟
دوباره بغضش ترکید
دیگه داشتم دیوونه می شدم
- من .. من ....
- تو چی؟ خواهش می کنم بگو ... تو چی ؟؟؟؟
دنیا در حالی که به شدت گریه می کرد گفت :
- من یه چیزایی رو ... یه چیزایی رو به تو نگفتم ...
سرم داغ شده بود
احساس سنگینی و ضعف می کردم
از روی نیمکت بلند شدم و دو قدم از دنیا دور شدم
می ترسیدم
گاهی آدم دوس داره فرسنگ ها از واقعیت های زندگیش فاصله بگیره
سعی کردم به هیچی فکر نکنم
صدای گریه دنیا مثل خنده تلخ سرنوشت ... یه سرنوشت شوم ... توی گوشم پیچ و تاب می خورد
کاش همه اینا کابوس بود
کاش می شد همونجا مثه آدمی که از خواب می پره و با خوردن یه لیوان آب همه خوابای بدشو فراموش می کنه می شد از خواب بپرم
ولی همه چیز واقعی بود
واقعی و تلخبا من ازدواج می کنی ؟
نمی دونم ...

هیچی یادم نیست...تا چند لحظه بعد از چند جمله ای که دنیا پشت سرهم و بین گریه های شدیدش گفت
هیچی نمی فهمیدم
انگار تموم بدنم .. اعصابم و تموم احساساتم همه با هم فلج شده بود
قدرت تحمل اونهمه ضربه ... اونم به اون شدت برای من .. برای من غیر قابل تصور بود
تموم مدتی که دنیا همون سه تا جمله رو بریده بریده برای من گفت صورتش بین دو تا دستام بود
حرفش که تموم شد احساس یه مرد مرده رو داشتم
آدمی که بی خود زنده بوده
و کاش مرده بودم
- من .. من شوهر دارم ... و یه بچه .. می خواستم بهت بگم .. ولی .... ولی می ترسیدم .. ..
سرم گیج رفت و همه چیز جلوی چشام سیاه شد
دستام مثه دستای آدمی که یهو فلج می شه از دو طرف صورتش آویزون شد
نمی دونم چطور تونستم پاشم و تلو تلو خوران دستمو به درخت خشک کنار ایستگاه بگیرم
نمی تونستم حرف بزنم
احساس تهوع داشتم
تصویر لحظه های خلوت من و دنیا ... عشقبازیهامون ... خنده های دنیا .و..و..و... مثل یه فیلم .. بیرحمانه از جلوش چشای بستم رد می شد
چطور تونست این کارو با من بکنه؟
صدای دنیا از پشت سرم می اومد:
- من اونا رو دوست ندارم ... هیچکدومشونو .... قبل از اینکه با تو آشنا بشم ... دو بار ... دو بار خودکشی کردم ... تو .. به خاطر تو تا الان زنده ام ... من هیچ دلخوشی به جز تو ندارم ... دوستت دارم ... و ...
زیر لب گفتم :
- خفه شو ...صدام ضعیف و مرده بود ... و سرد ... صدای خودمو نمی شناختم ... و دنیا هم صدامو نشنید ...
- اون منو طلاق نمی ده ... می گه دوستم داره .. ولی من ازش متنفرم ... من تو رو دوست دارم ...

داد زدم .. با تموم نفرت و خشم :            خفه شو لعنتی
یهو ساکت شد ... خشکش زد
دستام می لرزید
- تو .. تو .. تو چطور تونستی ؟ تو ...
نمی تونستم حرف بزنم
دنیا دیگه گریه نمی کرد
شاید دیگه احساس گناه هم نمی کرد
از جای خودش بلند شد و روبروم ایستاد
- من دوستت داشتم .. دوستت دارم ... هیچ چیز دیگه هم مهم نیست
در یک لحظه که خیلی سریع اتفاق افتاد .. دستمو بالا بردم و با تموم قدرتی که از احساسات له شده و نفرتم برام مونده بود کوبیدم توی گوشش
- تو لایق هیچی نیستی ... حتی لایق زنده بودن
افتادروی زمین
ولی نه اونطوری که منو به زمین کوبونده بود
من له شده بودم
دوست داشتم ازش فرار کنم ... گم بشم .. قاطی آدمای دیگه ... بوی تعفن می دادم .. بویی که ازون گرفته بودم
خیانت ... کثیف ترین کاری که توی ذهنم تصور می کردم
و من ... تموم مدت .. با اون ...
تصویر تیره یه مرد با یه بچه جلوی چشام ثابت مونده بود
از همه چیز فرار می کردم و اشک و نفرت بدجوری توی گلوم گره خورده بود...
دیگه ندیدمش
حتی یه بار
تنها چیزی که مثه لکه ننگ برام گذاشت
یه احساس ترس دایمی بود
ترس از تموم آدما
از تموم دوست داشتنا
و احساس نفرت از این دنیای لجنزار که همه فکر می کنیم بهشت موعود , همینجاست
دنیایی که
به هیچ کس رحم نمی کنه
پر از دروغهای قشنگ
و واقعیت های تلخه
دنیایی که
بهتر دیگه هیچی نگم .. یه مرد مرده خوب , مرد مرده ایه که حرف نزنه .

نوشته شده در پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:,ساعت 12:26 توسط بهزاد| |

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی دکمه های پيانو .
صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد .
روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی , موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد .
هيچ کس اونو نمی ديد .
همه , همه آدمايي که می اومدن و می رفتن همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز می کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقی مهم بود .
از سکوت خوششون نميومد .
اونم می زد .
غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .
چشمش بسته بود و می زد .
صدای موسيقی براش مثه يه دريا بود .
بدون انتها , وسيع و آروم .
يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقی کرد .
يه دختر با يه مانتوی سفيد که درست روبروش کنار ميز نشسته بود .
تنها نبود ... با يه پسر با موهای بلند و قد کشيده .
چشمای دختر عجيب تکونش داد ... یه لحظه نت موسيقی از دستش پريد و يادش رفت چی داره می زنه .
چشماشو از نگاه دختر دزديد و کشيد روی دکمه های پيانو .
احساس کرد همه چيش به هم ريخته .
دختر داشت می خنديد و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .
سعی کرد به خودش مسلط باشه .
يه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .
نمی تونست چشاشو ببنده .
هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .
سعی کرد قشنگ ترين اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .
دختر غرق صحبت بود و مدام می خنديد .
و اون داشت قشنگ ترين آهنگی رو که ياد داشت برای اون می زد .
يه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .
چشاشو که باز کرد دختر نبود .
يه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .
ولی اثری از دختر نبود .
نشست , غمگين ترين آهنگی رو که ياد داشت کشيد روی دکمه های پيانو .
چشماشو بست و سعی کرد همه چيزو فراموش کنه .....
شب بعد همون ساعت وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو ديد .
با همون مانتوی سفيد با همون پسر .
هردوشون نشستن پشت همون ميز و مثل شب قبل با هم گفتن و خنديدن .
و اون برای دختر قشنگ ترين آهنگشو ,مثل شب قبل با تموم وجود زد .
احساس می کرد چقدر موسيقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .
چقدر آرامش بخشه .
اون هيچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشيده شو روی پيانو بکشه .
ديگه نمی تونست چشماشو ببنده .
به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسيقی پر می کرد .
شب های متوالی همين طور گذشت .
هر روز سعی می کرد يه ملودی تازه ياد بگيره و شب اونو برای اون بزنه .
ولی دختر هيچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .
ولی اين براش مهم نبود .
از شادی دختر لذت می برد .
و بدترين شباش شبای نيومدن اون بود .
اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگيزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .
سه شب بود که اون نيومده بود .
سه شب تلخ و سرد .
و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده .
دوباره نت های موسيقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشيد و صدای موسيقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .
اونشب دختر غمگين بود .
پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ريخت .
سعی کرد يه موسيقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود .
دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .
ولی تموم اين نيازشو توی موسيقی که می زد خلاصه می کرد .
نمی تونست گريه دختر رو ببينه .
چشماشو بست و غمگين ترين آهنگشو
به خاطر اشک های دختر نواخت ....
همه چيشو از دست داده بود .
زندگيش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .
يه جور بغض بسته سخت

يه نوع احساسی که نمی شناخت
يه حس زير پوستی داغ
تنشو می سوزوند .
قرار نبود که عاشق بشه ...
عاشق کسی که نمی شناخت .
ولی شده بود ... بدجورم شده بود .
احساس گناه می کرد .
ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد ....
يک ماه ازش بی خبر بود .
يک ماه که براش يک سال گذشت .
هيچ چی بدون اون براش معنی نداشت .
چشماش روی همون ميز و صندلی هميشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .
و صدای موسيقی بدون اون براش عذاب آور بود .
ضعيف شده بود ... با پوست صورت کشيده و چشمای گود افتاده ...
آرزوش فقط يه بار ديگه ديدن اون دختر بود .
يه بار نه ... برای هميشه .
اون شب ... بعد از يه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پيانو جون می داد دختر
با همون پسراز در اومد تو .
نتونست ازجاش بلند نشه .
بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .
بغضش داشت می شکست و تموم سعيشو می کرد که خودشو نگه داره .
دلش می خواست داد بزنه ... تو کجايي آخه .
دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ريخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون
و برای خود اون بزنه .
و شروع کرد .
دختر و پسرهمون جای هميشگی نشستن .
و دختر مثل هميشه حتی يه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .
نگاهش از روی صورت دختر لغزيد روی انگشتای اون و درخشش يک حلقه زرد چشمشو زد .
يه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سينه اش لغزيد پايين .
چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زير نگاه سنگين آدمای دور و برش حس کرد .
سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .
سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .
- ببخشيد اگه ميشه يه آهنگ شاد بزنيد ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟
صداش در نمي اومد .
آب دهنشو قورت داد و تموم انرژيشو مصرف کرد تا بگه :
- حتما ..
يه نفس عميق کشيد و شاد ترين آهنگی رو که ياد داشت با تموم وجودش
فقط برای اون
مثل هميشه
فقط برای اون زد
اما هيچکس اونشب از لا به لای اون موسيقی شاد
نتونست اشک های گرم اونو که از زير پلک هاش دونه دونه می چکيد ببينه
پلک هايي که با خودش عهد بست برای هميشه بسته نگهشون داره
دختر می خنديد
پسر می خنديد
و يک نفر که هيچکس اونو نمی ديد
آروم و بی صدا
پشت نت های شاد موسيقی
بغض شکسته شو توی سينه رها می کرد .

نوشته شده در پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:,ساعت 12:9 توسط بهزاد| |

قد بالای 180 وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ... این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند. توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم.

چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لااقل از لحاظ ظاهری همپای خودم باشد.

تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود.    تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان یکی از  دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قالب ذهنم بیرون کشید.     از این بهتر نمی شد ، محسن همانی بود که می خواستم  (البته با کمی اغماص!) ولی خودش بود. همان قدر زیبا ، باوقار ، قدبلند ، باشخصیت و ...

در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.

وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.

به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .

اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که
میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.

محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش 
عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.هر بار که  به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !

اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من
 از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز رابه هم ریخت .

"انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد "

این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن
بود .باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک زگرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .

آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟  آیا او هنوز هم
 در حدو اندازه های من بود ؟!

من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت .

محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش

 بودم .برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .

آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت .

 از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:


این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود .
دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .

بعد نامه یی به من داد و گفت :این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و
هدیه روبا هم باز کنی ))

مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم .

اما جرات باز کردنش را نداشتم خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به
رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.

مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان  رسیدم ،
 طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .

_ سلام مژگان . . .

خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .

مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .

چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !

مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کردو این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .

_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟

در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم

_ س . . . . سلام . . .

_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده
 که نمیتونی این کار رو بکنی ؟

یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . .

این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا
نگه داشته بودم .

حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .

تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .

آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . .

کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .

وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید  تا مجبور
 نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .

نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !

چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .

مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .

حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود .  سوار بر امواج نوری ، به دورن
چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .

داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم وروی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید وچشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . .

قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل
معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند .

بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش
لبریز بود که چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.

ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد .

به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، میدانم الان
 که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .

http://media.somewhereinblog.net/images/sondohin_1276677277_1-blood_flower_by_milkmaiden.jpg

 بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .

اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با
دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و …

گریه امانم نداد تا بقیه ی  نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست .

چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و
گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.

اکنون سالها است که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی
 را تجربه میکنیم.

ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه مان  نگه داشته ایم.

احساستون بعد از خوندنه این داستان چیه؟؟ ؟واسم خیلی مهمه

نوشته شده در پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:,ساعت 11:23 توسط بهزاد| |

فدای دوستای گلم که با نظراتشون منو یاری کردند

فعلا ادامه به نوشتن داستان های کوتاه عاشقانه میکنم

داستان سریالی رو نگه میدارم برا آینده

                                       تمام نوشته هام تقدیم عشقای پاک

نوشته شده در چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:,ساعت 14:25 توسط بهزاد| |

گاهی فقط یه تشابه اسم 


باعث میشه برا چند لحظه ام که شده 


احساس کنی دلت داره از تو سینه در میاد 

نوشته شده در چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:,ساعت 12:20 توسط بهزاد| |

شب عروسیه ، آخره شبه ، خیلی سروصدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباساشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته ، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه میشه.

مامان بابای دختره پشت در داد میزنند : مریم ، دخترم در را بازکن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو میشکنه میرند تو.

مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عرسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه میکنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست ، یه کاغذی که با خون یکی شده.

بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمیکنه ، با دستایی لرزان کاغذ را برمیداره ، بازش می کنه و می خونه :

سلام عزیزم ، دارم برات نامه می نویسم آخرین نامه ی زندگیمو ، آخه اینجا آخر خط زندگیمه.    کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود!؟ علی جان دارم میرم.   دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم نتونستم باهات حرف بزنم.       دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم ، ولی کاش منم حرفای تورو می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی ، یادته!؟ گفتم یا تو یا مرگ ، تو هم گفتی ، یادته!؟      علی تو اینجا نیستی ، من تو لباس عروسیم ولی تو کجایی !؟    داماد قلبم تویی ، چرا کنارم نمیای!؟ کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ میکنه ، کاش بودی  و میدیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت.    حالا که چشمام دارند سیاهی میرند ، حالا که همه بدنم داره میلرزه ، همه زندگیم مثل  یه سریال از جلو چشمام میگذره ، روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد ، یادته !؟     روزای خوب عاشقیمون یادته !؟     نقشه های آیندمون یادته !؟       علی من یادمه ، یادمه چطور بزرگترهامون ، همونایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.       یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری.             یادته اون روز چقدر گریه کردم ، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه میکنی چشات قشنگتر میشه ! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم.     هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام.         روزی که بابام مارا از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات.   دارم به قولم عمل میکنم هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ.        پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه ماله تو نیستم دیگه تو رو ندارم.   نمی تونم ببینم به جای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمیخوام .  وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروسی چقدر بهم میان ! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده می خوام ببینمت. دستم می لرزه ، طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر . منم باهات میام ..........

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه ، سرشو برگردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهارچوب در یه قامت آشنا می بینه ، آره پدر علی بود ، اونم یه نامه تو دستشه چشماش قرمزه ، صورتش با اشک یکی شده بود ، نگاه دوتا پدر تو هم گره خورده بود نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهایشان بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه دست مریم. اومده بود بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده ، حالا دیگه دوتا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دومادر و یه داغ دیده از یه داماد نگون بخت!  مابقی هرچی مونده گذر زمانه و آینده و بازهم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند

نوشته شده در چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:,ساعت 11:8 توسط بهزاد| |

سرکلاس درس معلم پرسید : هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه میکردن ، ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود.لنا  3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید.        بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن مغلم اونو دید و گفت : لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت : عشق ؟

دوباره یه نیشخند زد و گفت : عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کرد و جواب داد : خب نه ولی الان از تو می پرسم

لنا گفت بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

و ادامه داد : من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هرچیز و هرکسی ، حاضر بودم هرکاری براش بکنم هر کاری ...

من تا مدتی پیش پیش نمیدونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل از اینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای قشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هرکاری برای هم میکردیم من چندبار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی یعنی حاضر باشی  همه چیزتو به خاطرش از دست بدی  عشق یعنی از هر چیزو هرکسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت . پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم منو بزن اونو ول کن خواهش میکنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمیتونم که بجای من تورو بزنه.

من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم من رو به رگبار کتک بست. عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راحتیش تحمل کنی. بعد این موضوع عشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و از اون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود : 

لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمرم به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر  می رمو اونجا  منتظرت می مونم خدانگهدار گلکم مواظب خودت باش                                دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کرد و گفت : خب خانوم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود.

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت: آره دخترم می تونی بشینی 

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شد و گفت : پدرومادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان

لنا بلند شد و گفت : چه کسی ؟          ناظم جواب داد : نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتاد و دیگه هم بلند نشد...

آره لنای قصه ی ما رفته بود پیش عشقش و من مطمئنم اون دوتا اون دنیا بهم رسیدن...

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟                       خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟                       آغاز کسی باش که پایان تو باشد

نوشته شده در سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:,ساعت 16:17 توسط بهزاد| |


Power By: LoxBlog.Com